ᴘᴀʀᴛ17

15 سال دروغ
فصل سوم..
[به او لنگ ضعیف بودن را زدم تا اینکه درد یک شبش را کشیدم..
دیدم او قوی ترین در دنیا بود ]
نعره می‌کشد و خون از چشم چپش روی ملافه‌ی ابریشمی می‌ریزد. کنارش می‌نشینم و دستانش را می‌گیرم. وقتی دستانش دستان مرا می‌یابد، دیگر به چیزی چنگ نمی‌زند؛ فقط آن را محکم می‌گیرد. می‌دانستم... نفرین تاج خونین قلبش را نفرین کرده. باورم نمی‌شد اتفاق بیفتد. حس کرده بودم دانه‌ی نفرین در قلبش کاشته شده و حالا چشم چپش کاملاً درگیر نفرین شده است. می‌توانم خوبش کنم، اما چشم چپش از این پس فقط توهم، تردید، خیانت و سوءظن را خواهد دید. این خیلی بد است!
دکتر با خدمتکاران متعدد وارد می‌شود و الیزا با چیزهایی که خواسته بودم برمی‌گردد. شیشه‌ی کوچک معجون چشمان بنفش ـ یا دقیق‌تر بگویم معجون نجوا ـ را در دست دارد. انگار ستارگان دنیا را در این معجون ریخته‌اند. دست جونگ‌کوک را رها می‌کنم. الیزا معجون را به من می‌دهد و باقی چیزها را زمین می‌گذارد. طبیب به سوی جونگ‌کوک می‌رود، اما او نعره‌ای می‌کشد و با صدایی که از خشم می‌سوزد دستور می‌دهد:
«همه بیرون! گم شین ! کسی جز لتیشیا اینجا نباشه!»
همه از ترس می‌لرزند و در حالی که تعظیم می‌کنند با عجله خارج می‌شوند تا مورد غضب پادشاه قرار نگیرند. کنار تختش زانو می‌زنم. دستمال را خیس می‌کنم و روی تمام صورتش می‌کشم. دستم را روی پیشانی‌اش قرار می‌دهم و آرام جادو را وارد بدنش می‌کنم. انگار کمی آرام می‌شود، زیرا دیگر نعره نمی‌کشد؛ فقط از زیر لب چیزهایی نامفهوم می‌گوید. دور تا دور چشم چپش را پاک می‌کنم.
سر جعبه‌ی کوچک را باز می‌کنم، اما دستان قدرتمند جونگ‌کوک مانع کارم می‌شوند. با صدایی بم که درد در آن موج می‌زند می‌گوید:
«این کار را نکن... یک معجون نجوا از طرف شیطان نجوا... تا حالا به کسی داده نشده، مگر اینکه آن شخص خیلی... برایش مهم باشد... من فقط کسی هستم که تو را اسیر کرده...»
به سختی کلمات را بیان می‌کند و میان آنها بارها مکث می‌کند. اما من بوسه‌ای بر پیشانی‌اش می‌زنم و چیزی نمی‌گویم. سپس معجون را در چشمانش می‌ریزم.
________________________________________

حدود دو ساعت، جادو را کم‌کم در بندهای وجودش می‌ریزم و صورتش را پاک می‌کنم. بیهوش است و تا وقتی حالش بهتر شود، از کنارش جم نخواهم خورد.
بدل خودم را از طریق جادو برای مراسم فرستادم و به نامجون گفتم که جونگ‌کوک مریض شده
________________________________________
چند ساعته دارم از انرژی و جادوی خودم استفاده می‌کنم تا حال جونگکوک بهتر شود؟ پنج ساعت؟ شش؟ نمی‌دانم. چشم چپش را پانسمان کرده‌ام و فکر می‌کنم دیگر به جادوی من برای تسکین دردش نیازی ندارد. جادوی شفا سخت‌ترین کار ممکن است. سرم را کنار سر او می‌گذارم و در حالی که سرم را روی گوشه‌ای از تخت گذاشته‌ام، درست روبه‌رویش، پاهایم روی زمین است. به افکارم اجازه نمی‌دهم به من هجوم بیاورند. پانسمان سفید چشم چپش مینگرم و بعد از آن میگذرم. نگاهم به چشم راستش می‌افتد؛ بسته است و مانند چند ساعت قبل درد نمی‌کشد. تصویری در ذهنم شکل می‌گیرد: آن چشم‌های سیاه در حال خندیدن‌اند.
خنده‌هایش برایم زیباترین چیز در جهان است. دارم چه می‌گویم؟ دیوانه شده‌ام؟ شاید دیوانه‌ام. دستم را آرام روی گونه‌هایش می‌کشم و از سر خستگی، چشمانم مانند سرب سنگین شده‌اند. حتی یادم نمی‌آید کی بسته شدند.
________________________________________
وقتی به خود می‌آیم، می‌بینم در مکانی عجیب هستم. به زیر پاهایم نگاه می‌کنم؛ بوی غلیظی در هوا معلق است. چیزی لزج زیر پاهایم است... شربت؟ نه، من این بو را می‌شناسم؛ بوی آهن زنگ‌زده و مرطوب این خانه. انگار بر اقیانوسی از خون ایستاده‌ام. گویی زمین با نفس‌های آخرش، با رنگ سرخ فریاد می‌زند! حالم بد می‌شود، اما نه خیلی، چون خون زیاد دیده‌ام. تا اینکه جسدی می‌بینم و بیشتر حالم به‌هم می‌خورد. مردی تماماً در خون غرق است، فقط کمی از صورتش بیرون مانده... جسد؟ ولی زنده به نظر می‌رسد! قدم‌هایم را بلند می‌کنم تا به سویش بروم، اما چکمه‌هایی که از مراسم پوشیده بودم، در خون لزج گیر کرده‌اند. حتی تکه‌های پایین لباس سیاه‌ام هم همین‌طور. انگار دارم در گلِ آغشته به آب قدم برمی‌دارم. قدم‌هایم آرام و سنگین‌اند. به سختی پاهایم را بلند می‌کنم و تمام تلاش خودم را می‌کنم تا بالا نیاورم. لباسم سنگین شده و اصلاً مناسب این جهنم نیست. قیافه‌ی پسر بسیار آشناست. دعا می‌کنم او نباشد. قدم‌هایم را محکم‌تر برمی‌دارم. پاهایم آن‌قدر دردناک شده‌اند که انگار هر لحظه کنده می‌شوند. هرچند سعی می‌کنم تند بروم، اما قدم‌هایم سریع نمی‌شوند.
دیدگاه ها (۲۲)

محـفل میـآ

ᴘᴀʀᴛ18

ᴘᴀʀᴛ16

ᴘᴀʀᴛ15

چپتر ۱۴ _ تولد سایه، مرگ نورداخل محفظه شیشه ای.نفس های بریده...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط